نوشته‌ی: راشدانصاری
کد خبر: ۸۶۷۴۶۲
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۹ - ۱۷:۲۶ 26 June 2020

هفته گذشته بود فکر کنم به محضی که رسیدم اداره ،همکارم آقای کرمانی با شوری وصف ناپذیر گفت:" وای خدای من،زلزله ی دیشب چقدر تکونمون داد.فکر کنم کلی خسارات به بار آورده باشه."
خانم آذرخشی بلافاصله با اضطراب گفت:" ما شب قبل تا صبح خواب نداشتیم. هی پس لرزه پشت پس لرزه بود که می اومد."
همکار دیگری چنان با هیجان زلزله ی شب گذشته را تعریف می کرد که مانده بودم خوش حال است ، یا نگران.
آبدارچی اداره که پیرمردی حدود ۶۵ ساله است، سینی چای را گذاشت روی میز و گفت:" به محضی که زلزله اومد، با دو ، پله های ساختمان رو سه تا سه تا طی کردم تا رسیدم پایین!"
خانم اخباری که همیشه به همه چیز مشکوک است، گفت:" فکر کنم بمب بود که منفجر کردن! قدیم ها که زلزله این طوری نبود". همکار دیگری گفت:" شیشه ی نیمی از پنجره های خونه ی ما شکست.فکر کنم چیزی رو زیر زمین منفجر کردن!"
خانم دیگری گفت:" شوهرم می گه، موقع زلزله فقط باید خونسردی مونو حفظ کنیم..."
همه ی صحبت ها و بحث های کارشناسی ِ همکارانم را که به دقت شنیدم، گفتم:" مگه دیشب زلزله اومد؟!"
در این هنگام سکوتی هولناک فضای اداره را فرا گرفت. دهان همه باز بود. طوری نگاهم می کردند که دوست داشتم زمین شکافی بر می داشت و می رفتم آن تو خودم را گم و گور می کردم.
از آن روز به بعد دیگر همکارانم تحویلم نمی گیرند، کسی حوصله ی صحبت کردن با بنده را ندارد.
خودم هم نمی دانم چه گناه نابخشودنی ی مرتکب شده ام!

 

انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار