سال۱۳۵۶ پایه تحصیلی سوم راهنمایی را در مدرسه راهنمایی روستای جلال آباد فراهان شروع کردم . اول پاییز هوا هنوز گرم بود و صبح ها سوار بر دوچرخه از عراقیه به روستای جلال آباد می رفتم . عده ای از دانش آموزان سوار بر موتور سیکلت و با سرعت زیاد به مدرسه می رفتند .
کد خبر: ۱۰۴۹۱۸۹
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۸:۰۶ 07 June 2022

بنام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت ده هم

سال۱۳۵۶ پایه تحصیلی سوم راهنمایی را در مدرسه راهنمایی روستای جلال آباد فراهان شروع کردم .

اول پاییز هوا هنوز گرم بود و صبح ها سوار بر دوچرخه از عراقیه به روستای جلال آباد می رفتم .

عده ای از دانش آموزان سوار بر موتور سیکلت و با سرعت زیاد به مدرسه می رفتند .

برادرم غلامحسین که ایشان دراسفند ماه سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر و در جزایر مجنون عراق شهید شد ، کلاس چهارم ابتدایی بود.

ایشان هم با دوچرخه کوچک شماره ۱۶ خود رکاب زنان فاصله ی حدود چهار کیلو متری روستا تا مدرسه جلال آباد را می پیمود .

خیلی آرزو داشتم که موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ داشته باشم . و داشتن موتورسیکلت منتهای آرزوی من بود . پدرم هنگام برداشت محصول قول داد که برای رفت و آمد مدرسه ام موتور سیکلت

بخرد اما اول پاییز که محصولات کشاورزی را برداشت کردیم .

با پول فروش محصولات آن سال ، مبالغ خواربار و اجناس نسیه خریداری شده از مغازه حاج اسماعیل آقا فرمهینی و دامادش حاج احمد آقا را پرداخت نمودیم و دیگر پولی برای خرید موتور سیکلت باقی نماند و من هم اصلا مشکلات مالی پدرم که مردی زحمت کش و با آبرو بود را درک نمی کردم .

پس از تسویه حساب خواربار فقط مبلغ سه هزار تومان از پول فروش محصولات باقی مانده بود که آن هم کفاف خرجی خانواده را تا موقع برداشت محصول سال آینده نمی داد.

مادرم سالی دو تخته قالی می بافت که پول خالص آن سه هزار تومان می شد و باز هم کافی نبود و مخارج ما را تامین نمی کرد .

پدرم ناچارا در زمستان ها به تهران رفته و کارگری ساختمان می کرد . ایشان هر سال سه ماه زمستان را در تهران کارگری می کرد و در اواخر اسفند ماه جمعا سه هزار تومان به خانه می آورد که می بایست با مدیریت و قناعت خانواده خود را اداره کند .

لیکن با وجود همه ی این مشکلات گوش من بدهکار نبود و پدر را تحت فشار قرار می دادم که حتما و حتما باید موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ که حتی کار کرده ی آن سه هزار تومان بود را بخرد اما پدرم نمی توانست بخرد و

و دست های پینه بسته اش را به طرف آسمان می گرفت و دعا می کرد که خدایا ! هیچ پدری را شرمنده زن و فرزندانش نکن .

همین امر بهانه ای شد که از درس و مشق زده شده و از مدرسه روی گردان شوم .

یک روز به پدرگفتم که اگر موتورسیکلت نخری دیگر به مدرسه نخواهم رفت .

ایشان گفت می خواهی برو و نمی خواهی نرو مگر برای من به مدرسه می روی ؟

و ادامه داد که اگر نروی مثل من نوکر مردم می شوی و باید همیشه کارگر این و آن باشی .

اما این حرف ها مرا قانع

نمی کرد و می گفتم یا موتور یا درس بی درس !

آنقدر سر خورده شده بودم که هرگاه از مدرسه وارد خانه می شدم کتاب های درسی خود را گوشه ای شوت کرده و تیر کمان سنگی خود را برداشته و به جان میلیچ های(گنجشک ) زبان بسته

می افتادم .

گاهی نیز وقت خود را تلف و با رفتن به کنار روستا با قلوه سنگ (فلاخن ) بازی می کردم علت اینکه از درس تنفر پیدا کرده بودم فقط عشق کذایی به موتور سیکلت بود و فکرم این بود که مگر عشقی از داشتن موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ بالاتر است ؟!

پیش خود فکر می کردم چرا ما که کشاورزی خود و زمین های کشاورزی دیگران را به صورت قرار داد مزارعه

می کاریم و پدرم کارگری هم می کند .

قادر به خرید حتی یک دستگاه موتور سیکلت سه هزار تومانی نیستیم ؟.

اما بعضی از بچه های هم سن و سال من با وجود این اینکه نصف ما هم تلاش و کار نمی کردند صاحب موتور سیکلت هستند و با موتور سواری خود راحت ویراژ داده و به مدرسه رفت و آمد

می کنند .

بعضی از دانش آموزان با موتور سیکلت خود ویراژ داده و با سرعت زیاد از کنار دوچرخه ی من سبقت گرفته و در جاده خاکی یک عالمه گرد و خاک حاصل از عبور موتور سیکلت خود را به حلق من می پاشیدند .

بعضی ها هم عمدا در مقابل من چنان ویراژ می دادند که انگار سوار باد سرسر شده و در بالای ابر ها سیر می کنند

آقای غلامرضا ی مشد علی اکبر که رفیق بنده بود با سرعت صد کیلو متر از کنار دوچرخه من سبقت

می گرفت و گرد و خاک حاصله از ویراژ موتور ایشان طول سیصد متر از جاده را غبار آلود می کرد .

با خود می گفتم خوبه که غلامرضا سوار بر موتور سیکلت سوزوکی و یا کاوازکی ۱۰۰ بود وگرنه اگر خلبان هلی کوپتر بود برابرجنگنده f14 و اگر خلبان f14 می بود معادل سرعت موشک S400 و باور 373 پرواز و حتی از اینها نیز سبقت می گرفت و چند برابر سرعت صوت پرواز می کرد!

موتور سواری که نبود !

شکستن دیوار صوتی با موتور سیکلت بود !.

هنگامی که این ویراژ ها را می دیدم و برایم خرید موتور سیکلت رویا بود تا اعماق وجودم آتش می گرفت . درسم بد و بدتر شد حتی دروسی را که قبلا خوب بودم ضعیف شد .

زمستان ها معمولا پیاده به مدرسه می رفتم پیمودن مسافت حدود چهار کیلو متر از خانه تا مدرسه و با وجود برف گرفتگی هفتادسانتی متری جاده بسیار سخت و عذاب آور بود .

اول دی ماه آقای غلامحسین گازرانی پسر مش رستم گفت: موسی خان جلالی که مدیر فروشگاه تازه افتتاح شده ی ناصر خان است .

لازم به ذکر است مرحوم موسی خان پدر شهید رضا جلالی هستند . روحش شاد

اتاقی ۳×۳ به عنوان نگهبانی به من داده است بیا با هم در آن اتاق زندگی کرده و از فروشگاه حفاظت کنیم در آنجا هم جایمان گرم است وهم مجبور نیستیم که هر روز در سرما و برف فاصله ی روستا تا مدرسه را برویم و برگردیم .

روز بعد با خانواده مشورت کردم و آنها قبول کردند .

آن فروشگاه نزدیک مدرسه بود و خیلی خوب بود فقط تنها عیبش این بود که موسی خان شب ها درب ورودی را از پشت قفل می کرد و ما از رفتن به دستشویی محروم بودیم . و می بایست تا ساعت هفت صبح تحمل

می کردیم که برای ما دو نفر زجر آور بود .

زمستان گذشت و عید سال ۱۳۵۷ فرا رسید چند روز عید نوروز خوشحال بودم اما همچنان در آرزوی داشتن موتور سیکلت می سوختم .

بعد از تعطیلات نوروز افسرده شدم و فشارهای روحی باعث شد که با شخصی کبوتر بازی دوست و به کفتر بازی علاقه مند شوم .

روزی به منزل آقای مشهدی علی اکبر جلال آبادی رفته و با پول عیدی خود یک جفت جوجه ی کفتر چاهی خریدم و همان یک جفت کفتر شد پنج جفت و در ادامه شغل اعتیاد گونه ی کفتر بازی که با همین مشغولات از درس و مشق عقب افتاده و درآن سال چهار درس را تجدید و در شهریور ماه شدم روفوزه ! یه وری رفتم تو کوزه .

خاطره ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار