نوشته‌ی: راشدانصاری
کد خبر: ۸۸۹۴۰۳
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۲۰ 19 August 2020

آقای پوربراهیمی، اول صبح رفت سرویس بهداشتی، دید آب قطع است. گفت: "خدا لعنت تان کند." (معلوم نبود منظورش چه کسانی است!) در حالی که در این گرمای کرمان، شب گذشته نیز حدود یکی دو ساعتی برق‌شان قطع شده بود؛ حسابی اعصابش خُرد بود.

آقای پوربراهیمی صبحانه‌اش را میل کرد، لباسش را پوشید، و در ِ حیاط را باز کرد که بزند بیرون....اما همین که در ِ حیاط را بست، انگشتش گیر کرد لای در و حسابی درد گرفت. به انگشت و ناخنش نگاهی کرد ، و در دل گفت: "بدشانسی پشت بدشانسی...."

آقای پوربراهیمی یک ساعتی سر ِ خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. بعد نگاهی به آسمان کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:"اَه چه قدر هوا گرم است."

دقایقی بعد که سوار تاکسی شد، با عصبانیت گفت: "جهنم است". یکی از مسافرها گفت:" کجا؟" آقای پوربراهیمی گفت:"همین جا". رادیوی تاکسی گفت:"زندگی زیباست...". آقای پوربراهیمی گفت:" مرده شور ببرند این زندگی را". آقای پوربراهیمی پیاده شد. کرایه را که پرداخت کرد از ته دل آه کشید. بعد وارد مغازه‌ای شد. شیر و بسکویت خرید.گفت:"وای خدای من، گرانی بیداد می‌کند؟". و از مغازه خارج شد‌. در بازار سری به دوست کتابفروشش زد. کتابی را گرفت دستش و پس از اندکی مطالعه گفت: "عجیبه..." بعد گفت: " کتاب نبوغ هیتلر داری؟" دوستش گفت:" نه ". گفت: "گروه محکومین چی؟ ". خیر."

در ادامه کتاب ِ "مردی که گورش گم شد" خواست که نداشت. ناچار دیوان ایرج میرزا را با احتیاط از داخل قفسه برداشت و پس از مطالعه‌ی چند صفحه‌ی آن با تعجب گفت:"این همه سانسور چرا؟!".

دوستش پرسید:" این روزها چه می‌کنی رفیق؟". گفت:" با این وضعیت چه می شود کرد؟!".

آقای پوربراهیمی یک ساعت بعد از کتابفروشی خارج شد و به سمت خانه اش حرکت کرد.... چند روزی که گذشت، روزنامه‌های محلی ذیل عکس ِ آقای پوربراهیمی نوشته بودند:" مردی ۴۹ ساله، با این مشخصات: قد کوتاه. موهای سر جوگندمی، رنگ چشم میشی، ۵ روز قبل از منزل خارج و تاکنون مراجعه نکرده است. از کسانی که ....


انتهای پیام/*

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار